ایستاده با مشت



یه نکته جالب درباره نامگذاری سیارک ها:

همین‌که مدار سیارکی مشخص می‌گردد، عددی به ترتیبِ زمانِ کشف بدان نسبت داده می‌شود و به دنبال آن نامی می‌آورند که نام را معمولاً کاشف برمی‌گزیند؛ مثلاً ۱ سِرِس. در آغاز نام‌های نه از اسطوره‌های یونان و روم انتخاب می‌شد. بعدها نام‌هایی از نمایش‌نامه‌های شکسپیر و اپراهای واگنر برگزیده شدند. بسیاری از سیارک‌ها را کاشفان به نام‌های ن، دوستان و حتی سگ‌ها و گربه‌های خود نامیدند. همواره نام‌هایی مؤنث به‌کار رفته‌است، جز در مورد چند سیارک که مدارهایی نامتعارف دارند، نام‌های مذکر نهاده شده‌است.

 

شما اگه کاشف یک سیارک بودید اسمش رو چی میگذاشتید؟


بعد از فروکش کردن اعتراضات بنزینی اخیر و وصل شدن اینترنت، دوتا بیانیه از جانب هنرمندان منتشر شد. یکی از طرف انجمن صنفی داستان نویسان تهران (یا یه همچین چیزی)، که توی بیانیه به قطعی اینترنت و اینکه این مسئله باعث کسادی کار کتابفروشی توی هفته کتاب شده، اعتراض کرده بودند. اینکه کتابفروشی گردی و عیش و نوش حضرات مختل شده. سطح مطرح کردن دغدغه خود گویاست که با چه جور داستان نویسانی مواجه هستیم. این بیانیه در همون روزهای اول ماجرا منتشر شد.

بیانیه دوم هم مال سینماگرها بود. که فکر کنم ده آذر منتشر شد. خیلی دیر و بی خاصیت. بیشتر یک سوگنامه ی مبهم بود که می خواست در نهایت نایس بودن، حرفی هم زده باشد. در واقع می خواستند با دادن این بیانیه خودشان را از گلایه ی مردم رها بکنند.

طبیعتا هر چقدر بیشتر به قدرت نزدیک باشی و سرت تو آخور قدرت باشه و در مواردی از شرایط موجود» نفع ببری، به همان میزان سکوت پیشه می کنی تا مبادا از نون خوردن بیافتی. نهایتش این هست که وقتی آبها از آسیاب افتاد و بیانیه دادن هزینه ای نداشت، می آیی و خشم دروغینت رو فریاد می زنی، اونهم نه به سمت قدرت» که خطاب به جماعت. که یعنی: ببینید ما در کنار شما هستیم و ما از شماییم.

در حالی که جز یک عده هنرمند دست آموز جیره خور چیز دیگه ای نیستند.


گویا چند روز قبل، یکی از سانسورچی های اداره کتاب ارشاد، در پی بحثی که پیش اومده، مجبور شده خودش رو لو بده، یعنی اعلام بکنه که یکی از سانسورچی های ارشاد هست. از لابلای حرف ها و صحبت ها معلوم شده که یک عده از همین نویسنده ها و شاعرهای حکومتی کار بررسی (اعلام نظر درباره) کتاب ها رو انجام میدهند. یعنی کتابهای نویسنده جماعت تحویل این دوستان نامحترم میشه و اونها کتاب رو می خونن ببینند قابل چاپ هست یا نه.

ناگفته پیداست که با چه شیوه ی کثیفی سر و کار داریم. هر کدوم از این بررس ها (سانسورچیها) بنابر اعتقادات و عقاید شخصیش می تونه جلوی انتشار کتابی رو که نویسنده اش ماه ها و شاید سال ها براش زحمت کشیده رو بگیره. مثلا این سانسورچی که خودش رو لو داده ادعا کرده که معیارش این هست کتاب ضد ایران نباشه. حالا اینکه چه طور یکی بشینه تو خونش و لنگهاش رو بندازه رو هم و درباره همچین مسئله ای قضاوت شخصیش رو به کار بندازه و نتیجه دسترنج دیگران رو با عقاید و اعتقادات شخصیش پودر کنه .


یکی از ناشرین کتاب در صفحه ی اینستاگرامش، از لغو مجوز کتاب پرفروشش بعد از چاپ بیستم اون خبر داده بود. امروز هم مطلبی نوشته بود درباره ی لغو مجوزهای قبلی که برای چندتایی از کتاب های دیگه اتفاق افتاده. مثلا یکی بعد از چاپ چهارم و دیگری بعد از .

برای من تنها تصویری که توی ذهنم تداعی میشه، پرنده ای هست که از زمین کنده شده و اوج گرفته و همه از دیدنش در پهنه آسمون لذت می برند. اما یکهو یک آدم حسود ترسو پیدا می شه، گلوله ای توی تفنگش میگذاره و شلیک می کنه. پرنده می افته و دیگران مات و مبهوت آسمون خالی رو نگاه می کنند.


خیلی دوست دارم درباره فصل سوم لیسانسیه ها بنویسم. فصل سوم این کار من رو یاد فصل سوم زیرآسمان شهر میندازه. اونجا هم کفگیر ته دیگ خورده بود و افتاده بودند به جفنگ گفتن و جفنگ کار کردن. من می تونم بفهمم که پول مسئله ی مهمی هست و برای به دست آوردنش میشه یه سریال بی مایه رو تا ابد کش داد. اما یه چیزی هم هست به اسم وجدان و شرافت کاری. نباید طوری کار کرد که، اونهایی که از دور ایستادن و نگاه می کنن، به حالتون افسوس بخورن.


تحمل آدم ها رو ندارم. اصلا دوست ندارم توی منظره ی جلوی چشمم آدمی باشه. میخوام تا جایی که چشم کار میکنه فقط درخت و خاک و آسمون ببینم. حتی قارقار کلاغ رو هم به همصحبتی با بشر دوپا ترجیح میدم. کاش فردا چشم باز می کردم و می دیدم توی یک جزیره ی دورافتاده ی نامکشوف هستم.


واقعا اونی که بتونه از این خراب شده بره و این کار رو نکنه، قطعا از نظر روانی مشکل داره. کی حاضر میشه زندگیش رو توی زندان سپری بکنه؟ کی حاضر میشه زندگیش رو توی همچین شرایطی بسوزونه، وقتی حتی از خیلی چیزهای ساده و بدیهی محروم هست. اگه اندک سرمایه و اندوخته ای داشتم، الفرار. ولی چه کنم هر چی جمع کردم تبدیل به هیچ شد. تورم ارزش پول ملی رو قهوه ای کرد. اینها از برکات حاکم شدنِ .


ما مردم این سرزمین، با آرامش بیگانه ایم. مشغله های ذهنی مان یکی - دوتا نیست. تا می آییم با یک مسئله کنار بیاییم و سازگار بشیم، سر و کله ی غول مرحله ی بعد پیدا میشه. البته بیشتر وقتها این غول خودش نمیاد و یک عده ای از اون عقب هلش میدند توی ماجرا. مثلا هنوز سر و صدای بنزین و اعتراض و . نخوابیده که الکی الکی یه کلیپ درمیاد توش یه هیولا بچه ی زباله گرد رو میندازه تو سطل زباله. پشت بند اون سناریوی همیشگی اجرا میشه. این ذهن بی صاحاب ما آروم نمی گیره.


امروز خودم رو در تصویر فروریخته ی ساختمان پلاسکو دیدم. همان ساختمان بلند و بزرگی که در خودش فرو ریخت. خیلی چیزها در من مرده اند، همانطور که در پلاسکو. خیلی چیزها از دست رفته اند. و زندگی کردن در وجودی مثل این خیلی سخت هست. برای همین نمی تونم هیچ حرکتی بکنم. چه طور میشه از این ویرانه بیرون اومد.

اگه بخوام از همون استعاره ی پلاسکو استفاده کنم، از اون گذشته ی ویران شده، شاید اول چند تا چیزی که بشه با خود به آینده برد رو بیرون کشید. بعد اون ویرانه رو خالی کرد و دست آخر یه ساختمون تازه ساخت.

نیاز دارم به اینکه از نو خودم رو بسازم.

امروز در حالی که انرژی چندانی ندارم سعی کردم کتاب روانشناسی کمال» رو بخونم، فکر می کنم بتونم با کمک تعاریف این کتاب یک خرده خودم رو بیشتر بشناسم و بدونم که برای دوباره ساختن این روح و روان پریشان چه کار باید کرد.

فعلا مثل گذشته، کتاب ها بهترین دوستان و مشاورانم هستند.


دو روزی میشه که ساعت دیواری اتاق خواب مونده و یه ساعتی عقب افتاده. البته کار می کنه اما هر چند وقت یکبار که میزونش می کنم یک روز صبح پا میشم می بینم که یه ساعت عقب افتاده. حالا نمی دونم به خاطر نامیزون بودن روی دیواره، به خاطر قدیمی بودن، یا واقعا باتریش ضعیف شده. یا شاید هم با من لج کرده.


امروز که رفته بودم دنبال یه کتاب تو یه کتابفروشی خیلی بزرگ، هر چی لابه لای کتاب های قفسه مربوطه چشم گرداندم کتاب ها رو ندیدم. گوشه پایین قفسه یه کپسول آتش نشانی گذاشته بودند. یکی دوباری به فکرم زد کپسول رو کنار بکشم و پشت اون رو هم نگاه کنم، اما نمی دونم چرا به خودم می گفتم همچین کتابی اون پشت چه کار می کنه. تا اینکه بالاخره سر کپسول رو به جلو خم کردم. بله، کتاب مورد نظر درست پشت دسته ی کپسول بود. قیمت آخر کتاب رو که توی اینترنت دیده بودم حدود 50 هزار تومن بود، اما قیمت پشت جلد اون کتاب 25 هزار تومن. دو تا کتاب دیگه هم خریدم که قیمت های قدیمی رو داشتند. البته یه لیبل قیمت خورده بود ولی با این همه هنوز قیمت های 98ای رو اعمال نکرده بودند.


خیلی وقت بود کتاب ها را اینترنتی می خریدم. کتاب هایی خوبی هم پیدا کردم. اما امروز تصمیم گرفتم برای پیدا کردن کتابی به یکی از کتابفروشی های شهر بروم. این کتاب را چندباری از کتابخانه امانت گرفته ام برای خواندن اما هر بار نشده است که درست حسابی بخوانمش. دیروز توی اینترنت سئرج کردم دیدم یکی از کتابفروشی های شهر دارد و بهتر است یکی بخرم و هر موقع وقت داشتم بخونم و دیگه سراغ نسخه ی امانتی کتابخانه نرم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها